نوشته شده توسط : میثم

 مارهاقورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

قورباغه هابه لك لك ها شكایت كردند.

 

 

لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند

 

لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها.

قورباغه هادچار اختلاف دیدگاه شدند

عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند.

مارها بازگشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه هاكردند.

 

حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنیا می آیند

تنها یك مشكل برای آنها حل نشده باقیمانده است.

اینكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم


♥♥♥ خواندنش خالی از لطف نیست ♥♥♥ جدید ♥♥♥

 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

 

ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

 

او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.

 

او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.

 

و هردو به یک شهر می رفتیم ...

 

برای خواندن همه ی مطالب بر روی ادامه مطلب کلیک کنید ...

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 519
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : یک شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

خواندنش خالی از لطف نیست ... 

 

معلم چو آمد به ناگه کلاس

 

چو شهری فرو ریخته خاموش شد

 

سخن های ناگفته در مغز ها

 

به لب نرسیده فراموش شد

 

برای خواندن همه ی داستان بر روی ادامه مطلب کلیک کنید ...

 

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 1189
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 خواندنش خالی از لطف نیست ...

یک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که درباره‌ی جنگل بکر نوشته شده بود-

تصویر محشری دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانی را می‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزی بود:

یک مار بوآ که دارد حیوانی را می‌بلعد
 

 برای خواندن همه ی داستان شازده کوچولو بر روی ادامه مطلب کلیک کنید ...



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 9 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

بنویس آب ، نوشت آب               

 

نان بنویس ، نوشت آب

 
 
تخته را پاک نمود و به جایش برگشت
 

پای او می لرزید، لیک برای خواندن همه ی داستان به
 ادامه مطلب بروید ...   


:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : 7 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد.

 

با خود عهد کرد تازمانی که  انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد،

 

از این سفر بر نگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت

. نان جویی بر داشت و به... ادامه مطلب بروید ...    

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 7 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 

 

آخرين کلمات يک الکتريسين:خوب حالا روشنش کن...

آخرين کلمات يک انسان عصرحجر:فکر ميکنی توی اين غار چيه؟
آخرين کلمات يک بندباز:نميدونم چرا چشمامسياهی ميره...
آخرين کلمات يک بيمار: روی ادامه مطلب کلیک کنید ...                                                          


:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: برچسب‌ها: ادامه مطلب ,
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 94
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 6 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟!
 
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی
 
کشاند...
 
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
 
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: در ادامه مطلب بخوانید ...

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 6 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 

خدای عزيز!
به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
امی
تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد برای دیدن همه ی گفتگوها ی کودکان با خداوند بر روی ادامه مطلب کلیک کنید ...

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 372
|
امتیاز مطلب : 106
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم
من کيستم؟ ...
 
من «دوشيزه مکرمه» هستم، وقتي زن ها روي سرم قند مي سابند و
 
همزمان قند توي دلم آب مي شود.
 
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتي زير يک سنگ سياه گرانيت قشنگ
 
خوابيده ام و احتمالاً هيچ خوابي نمي بينم.
 
من «والده مکرمه» هستم، وقتي اعضاي هيات مديره شرکت پسرم
 
براي خودشيريني بيست آگهي تسليت در بيست روزنامه معتبر چاپ مي
 
کنند.
 
 
من کيستم؟ ...

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد برای دیدن همه ی مطالب من کیستم ؟ ... بر روی ادامه مطلب کلیک کنید ...



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , دل نوشته , ,
:: بازدید از این مطلب : 416
|
امتیاز مطلب : 93
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : میثم

 

پروازتصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net
 
پرنده بر شانه هاي انسان نشست
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نيستم
تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها
را اشتباه مي گيرم انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود
پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد
اما باز هم خنديد
پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد
انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد
چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور يک اوج دوست داشتني
پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است
درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود
پرنده اين را گفت و پر زد
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام
اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد
آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد ؟
تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود.
اما تو آسمان را نديدي.
راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد .

آنوقت رو به خدا کرد و گريست...... تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد



:: موضوعات مرتبط: داستان و رمان , ,
:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد